گنجور

 
یغمای جندقی

در گهر غیرت هفتاد گرامی پسر است

آن پری دخت که مامش خم و تاکش پدر است

تا میان در به صلیب است وسبوبر به سراست

مر مرا تاج ز خورشید و ز جوزا کمر است

شهر از آن اختر عقرب سپر آزرده و من

رنجه ز آن عقرب شبرنگ که اختر سپر است

بر به زین اندرش آن گونه آذرگون بین

نتوان گفت همی آذر برزین دگر است

آبگین گونه ز آهم همه آژنگ آری

این نه آهست و نه آئینه شمال و شمر است

فتنه دیدی ثمر تیر و کمان وین نه شگفت

فتنه بنگر که همی تیر و کمانش ثمر است

گرد نوشین لبش ار خط معقرب بدمید

کی شگفت آرم جراره نتیجه شکر است

جز تو کت نیست میان نقص ندیدم که کمال

جز تو کت نیست دهان عیب ندیدم هنر است

بید مجنون را مانی تو بدین پیکر و زلف

بید مجنونی کورا دل و دین برگ و بر است

گر برم نام بدان ابروی و آن کاکل و زلف

شرف دولت شمشیر و کلاه وکمر است

فیض عارض اگر این فتنه قامت اگر آن

خاک فردوس هبا خون قیامت هدر است

سخت تر شد دلش از آتش آهم یغما

گفت شعری شرر از سنگ نه سنگ از شرراست