گنجور

 
جامی

والی مصر ولایت ذوالنون

آن به اسرار حقیقت مشحون

گفت در مکه مجاور بودم

در حرم حاضر و ناظر بودم

ناگه آشفته جوانی دیدم

نه جوان سوخته جانی دیدم

لاغر و زرد شده همچو هلال

کردم از وی ز سر مهر سؤال

که مگر عاشقی ای شیفته مرد

که بدین گونه شدی لاغر و زرد

گفت آری به سرم شور کسیست

کش چو من عاشق رنجور بسیست

گفتمش یار به تو نزدیک است

یا چو شب روزت ازو تاریک است

گفت در خانه اویم همه عمر

خاک کاشانه اویم همه عمر

گفتمش یکدل و یکروست به تو

یا ستمکار و جفاجوست به تو

گفت هستیم به هر شام و سحر

به هم آمیخته چون شیر و شکر

گفتمش یار تو ای فرزانه

با تو همواره بود همخانه

سازگار تو بود در همه کار

بر مراد تو بود کارگزار

لاغر و زرد شده بهر چه‌ای

سر به سر درد شده بهر چه‌ای

گفت رو رو که عجب بی خبری

به کزین گونه سخن درگذری

محنت قرب ز بعد افزون است

جگر از هیبت قربم خون است

هست در قرب همه بیم زوال

نیست در بعد جز امید وصال

آتش بیم دل و جان سوزد

شمع امید روان افروزد