گنجور

 
عطار

سؤالی کرد آن دیوانه شه را

که تو زر دوست داری یا گنه را

شهش گفتا کسی کز زر خبرداشت

شکی نبود که زر رادو ستر داشت

بشه گفتا چرا گر عقل داری

گناهت می‌بری زر می‌گذاری

گنه با خویشتن در گور بردی

همه زرها رها کردی و مردی

ترا چون جان ببایدکرد تسلیم

چه مقصود از جهانی پر زر و سیم

تو با دنیا نخواهی بود انباز

برو با لقمهٔ و خرقه می‌ساز

اگر بر خاک و گر بر بوریایی

چو با دنیا نیفتی پادشایی

چو تو بی محنتی نانی نیابی

چو تو بی رنج خلقانی نیابی

چرا خود را بسختی درفکندی

بدست تیره بختی درفکندی

ترا چون خرقه و نانی تمامست

فزون جستن ز بهر ننگ و نامست

چرا در بند خلقی باز مانده

جگر پر خون و دل پر آزمانده

شوی از یک جو زر دل بدونیم

که تا گویند او مردیست با سیم

برای نیم نان ای مرد غمناک

چه ریزی آب روی خویش برخاک

عزیزا کاه برگی بار منت

گران تر آمد از صد کوه محنت