گنجور

 
یغمای جندقی

دل از لقای تو گفتم رسد به تمکینی

سپند بر سر آتش نیافت تسکینی

بریدم از همه یاران و نیست ای غم عشق

گریزم از تو که از دوستان دیرینی

مرا که صبح به مهرت ز شام تیره تر است

از آن چه سود که تو آفتاب پیشینی

چه جای باده تلخ است بی لب تو مرا

به حلق می نرود هرگز آب شیرینی

کنون که گشت نگارین زغنچه پنجه شاخ

بگیر جام بلور از کف نگارینی

به ناز خفته چه داند که در گریبانم

چه خارهاست ز پیراهن گل آگینی

ستاده خال به دریوزه پیش نوش لبش

به پیش دکه حلوائیان چو مسکینی

دل از رسیدن منزل من آن زمان کندم

که بار پیل نهادم به مور مسکینی

فقیه زد ره یغما به قید سبحه شید

زهی عجب که مگس کرده صید شاهینی