گنجور

 
یغمای جندقی

به جانان درد دل ناگفته ماند ای نطق تقریری

زبان را نیست یارای سخن ای خامه تحریری

رقم کردم ز خون دیده شرح روز هجران را

به سوی او ندارم قاصدی ای باد شبگیری

تماشا برده از جا پای شوقم جلوه ای ای رخ

ز تنهایی دلم دیوانه شد ای زلف زنجیری

بود کان مه به فریادم رسد امدادی ای افغان

بود کان سنگدل رحمی کند ای ناله تاثیری

به یک زخم از تو قانع نیستم تعجیل ای صیاد

به جان مشتاق زخم دیگرم ای عمر تاخیری

به بخت خصم گردی چند طالع شرمی ای کوکب

روی تا کی خلاف رای من ای چرخ تغییری

به کار خود نکو درمانده یغما پندی ای ناصح

جنونم ساخت رسوای جهان ای عقل تدبیری