بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰
به اوجکبریاکزپهلوی عجز است راه آنجا
سر موییگراینجا خمشوی بشکنکلاه آنجا
ادبگاه محبت ناز شوخی برنمیدارد
چو شبنم سر به مهر اشک میبالد نگاه آنجا
به یاد محلن نازش سحرخیزست اجزایم
تبسم تاکجاها چیده باشد دستگاه آنجا
مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامانکن
به هم میآورد چشم تو مژگانگیاه آنجا
خیال جلوهزار نیستی هم عالمی دارد
ز نقش پا سری بایدکشیدنگاهگاه آنجا
خوشا […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱
به دعوت همکسی راکس نمیگوید بیا اینجا
صدای نان شکستنگشت بانگ آسیا اینجا
اگربااین نگوبیهاست خوان جود سرپوشش
ز وضع تاج برکشکول میگریدگدا اینجا
فلک در خاک پنهانکرد یکسر صورت آدم
مصورگردهای میخواهد از مردم گیا اینجا
عیار ربط الفت دیگر از یارانکه میگیرد
سر وگردن چوجام وشیشه است ازهم جدا اینجا
جهان نامنفعلگلکرد، اثر هم موقعی دارد
عرقواری به […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲
پل و زورق نمیخواهد محیطکبریا اینجا
به هرسو سیرکشتی برکمر داردگدا اینجا
دماغ بینیازان ننگ خواهش برنمیدارد
بلندی زیر پا میآید از دست دعا اینجا
غبار دشت بیرنگیم و موج بحر بیساحل
سر آن دامن از دستکه میگردد رها اینجا
درین صحرا به آداب نگه باید خرامیدن
که روی نازنینان میخراشد نقش پا اینجا
غبارم آب میگردد ز شرم گردنافرازی
ز شبنم برنیایمگر همهگردم […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹
کسی در بندغفلتماندهای چون منندید اینجا
دو عالم یک درباز است و میجویمکلید اینجا
سراغ منزل مقصد مپرس ازما زمینگیران
به سعی نقش پا راهی نمیگردد سفید اینجا
تپیدن ره ندارد در تجلیگاه حیرانی
توانگر پای تا سراشک شد نتوان چکید اینجا
زگلزارهوس تا آرزوبرگی به چنگ آرد
به مژگان عمرها چون ریشه میباید دوید اینجا
تحیرگر به چشم انتظار ما نپردازد
چه وسعت […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰
به مهر مادرگیتی مکش رنج امید اینجا
که خونها میخورد تا شیر میگردد سفید اینجا
مقیم نارسایی باش پیش از خاک گردیدن
کهسعی هردوعالم چون عرق خواهد چکید اینجا
محیط از جنبش هر قطرهصد توفان جنون دارد
شکست رنگ امکان بود اگر یکدل تپید اینجا
گداز نیستی از انتظارم برنمیآرد
ز خاکستر شدنگل میکند چشم سفید اینجا
ز ساز […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳
شب وصل است و نبود آرزورا دسترس اینجا
که باشد دشمن خمیازه آغوش هوس اینجا
چو بویگلگرفتارم به رنگ الفتی ورنه
گشاد بال پرواز است هرچاک قفس اینجا
سراغکاروان ملک خاموشی بود مشکل
به بوی غنچههمدوش استآواز جرس اینجا
دل عارف چوآیینه بساط روشنی دارد
کهنقش پای خود راگم نمیسازد نفس اینجا
تفاوت میفروشد امتیازت ورنه در معنی
کمال عشق افزون نیست ازنقص هوس […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵
درین نه آشیان غیر از پر عنقا نشد پیدا
همه پیدا شد اما آنکه شد پیدا نشد پیدا
تلاش مطلب نایاب ما را داغکرد آخر
جهانی رنجگوهر برد جز دریا نشد پیدا
دلگمگشته میگفتند دارد گرد این وادی
به جست و جو نفسها سوختم اما نشد پیدا
فلک درگردش پرگارگم کردهست آرامش
جهان تا سر برون آورد غیر ازپا نشد پیدا
دلیل بینشان […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶
چهامکان استگرد غیرازین محفلشود پیدا
همان لیلی شود بیپرده تامحمل شود پیدا
غناگاه خطاب از احتیاج آگاه میگردد
کریم آواز ده کز ششجهت سایل شود پیدا
مجازاندیشیات فهم حقیقت را نمیشاید
محال است اینکه حق ازعالم باطل شود پیدا
نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمیآرد
ره ما طی نگردد گر همه منزل شود پیدا
برون دل نفس را پرفشان دیدم ندانستم
کهعنقا […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷
کجا الوان نعمت زین بساط آسان شود پیدا
که آدم ازبهشت آید برون تا نان شود پیدا
تمیز لذت دنیا هم آسان نیست ای غافل
چوطفلان خونخوری یکعمر تادندان شودپیدا
سحرتا شام باید تک زدن چون آفتاب اینجا
که خشکاری به چشم حرص این انبان شود پیدا
سحابکشت ما صد ره شکافد چشمگریانش
کهگندم یک تبسم با لب خندان شود پیدا
تلاش موج […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲
به رنگ غنچه سودای خطت پیچیده دلها را
رکگل رشتهٔ شیرازه شد جمعیت ما را
خرامت بال شوقم داد در پرواز حیرانی
کهچون قمری قدح در چشمدارم سرو مینا را
نگه شد شمع فانوس خیال از چشم پوشیدن
فنا مشکل که از عاشق برد ذوق تماشا را
درین محفل سراغ گوشهٔ امنی نمییابم
چو شمع آخرگریبان میکنم نقشکف پا […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳
پریشان نسخهکرد اجزای مژگان تر ما را
چهمضمون است درخاطر نگاهتحیرتانشا را
نگردد مانع جولان اشکم پنجهٔ مژگان
پر ماهی نگیرد دامن امواج دریا را
نهاز عیشاستاگر چونشیشهٔ می قلقل آهنگم
شکست دل صلایی میزند رنگ تماشا را
سراغ کاروان دردم از حالم مشو غافل
ببین داغ دل و دریاب نقش پای غمها را
نبندی بردل آزاد نقش تهمت […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵
خط آوردی و ننوشتی برات مطلب ما را
به خودکردی دراز آخر زبان دود دلها را
هوایت نکهتگل راکند داغ دلگلشن
تمنایت نگه در دیده خون سازد تماشا را
سفید از حسرت این انتظار است استخوان من
که یارب ناوکت درکوچهٔ دلکی نهد پا را
غبار رنگ ما از عاجزی بالی نزد ورنه
شکست طرهات عمریست پیدامیکند مارا
حریف وحشت دل دیدهٔ حیران […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶
گذشتاز چرخ و بگرفتآبله چشمثریا را
هوایت تاکجا ازپا نشان؟ لهٔ ما را
تأمل تا چه درگوش افکند پیمانهٔ ما را
نوایی هست درخاطرشک؟ رنگ مینا را
ندارد شور امکان جز بهکنج فقر آسودن
اگر ساحل شوی در آبگوهرگیر دریا را
دریندریا ز بس فرش استاجزایشکست من
بههرسومیروم چون موج برخود مینهم پا را
به تدبیر دگر نتوان ز داغکلفت آسودن
مگرآبی زند خاکستر […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹
نزیبد پرده فانوس دیگر شمع سودا را
مگردرآب چون یاقوتگیرند آتش ما را
دل آسودهٔ ما شور امکان در قفس دارد
گهر دزدیدهاست اینجاعنان موجدریا را
بهشت عافیت رنگ جهان آبرو باشی
درآغوش نفسگر خونکنی عرض تمنا را
غبار احتیاج آنجاکه دامان طلبگیرد
روان است آبرو هرگه به رفتارآوری پا را
بهعرض بیخودیهاگرمکن هنگامهٔ مشرب
که مینامیدهاند اینجا شکست رنگ مینا را
فروغ این شبستان […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱
نفس آشفته میدارد چوگل جمعیت ما را
پریشان مینویسدکلک موج احوال دریا را
در این وادیکه میبایدگذشت از هرچه پیش آید
خوشآن رهروکه در دامان دی پیچید فردا را
ز درد مطلب نایاب تاکیگریه سرکردن
تمنا آخر از خجلت عرقکرد اشک رسوا را
بهاین فرصت مشو شیرازه بندنسخهٔ هستی
سحر هم در عدم خواهد فراهمکرد اجزا را
گداز درد الفت فیض اکسیر دگر […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲
نگاه وحشی لیلی چه افسونکرد صحرا را
کهنقش پای آهو چشممجنونکرد صحرارا
دل از داغ محبتگر به این دیوانگی بالد
همانیکلالهخواهدطشتپرخونکردصحرارا
بهار تازهرویی حسن فردوسی دگر دارد
گشاد جبهه رشک ربع مسکونکرد صحرا را
به پستی در نمانیگر به آسودن نپردازی
غبارپرفشان هم دوشگردونکرد صحرا را
دماغ اهل مشرب با فضولی برنمیآید
هجوم این عمارتها دگرگونکرد صحرا را
ز خودداری ندانستیم قدر عیش آزادی
دل غافل […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳
دوروزی فرصت آموزد درود مصطفا ما را
که پیش از مرگ در دنیا بیامرزد خدا ما را
درتن صحراکجا با خویش فتد اتفاق ما
که وهم بیسر وپایی برد از خود جدا ما را
بهگردشخانهٔ چرخیم حیران دانهٔ چندی
غبارما مگربیرون برد زینآسیا ما را
اگر امروز دل با خاک راه مرتضی جوشد
کند محشورفردا فضل حق با اصفیا ما را
به حرف […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴
به خاک تیره آخر خودسریها میبرد ما را
چو آتشگردنافرازی ته پا میبرد ما را
غبار حسرت ما هیچ ننشست اززمینگیری
کههرکس میرود چونسایه از جامیبرد مارا
ندارد غارت ما ناتوانان آنقدرکوشش
غباریم وتپیدن ازکف ما میبرد ما را
بهگلزاریکه شبنم هم امید رنگ بو دارد
نگاه هرزه جولان بیتمنا میبرد ما را
گر از دیر وارستیم شوقعبه پیش […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵
ز بزم وصل، خواهشهای بیجا میبرد ما را
چوگوهر موج ما بیرون دریا میبرد ما را
ندارد شمع ما را صرفه سیر محفل امکان
نگه تا میرود ازخود به یغما میبرد ما را
چو فریاد جرس ماییم جولان پریشانی
بههر راهیکهخواهد بیخودیها میبرد ما را
جنون میریزد از ما رنگ آتشخانهٔ عالم
به هرجا مشت خاری شد تقاضا میبرد ما را
چوکار نارسای […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶
جنونکی قدردانکوه و هامون میکند ما را
همان فرزانگی روزی دومجنون میکند ما را
نفس هر دمزدن صدصبح محشر فتنه میخندد
هوای باغ موهومی چه افسون میکند ما را
کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی
حنا چندان که بوسد دست او خون میکند ما را
چو صبح آنجاکه خاک آستانش در خیال آید
همه گر رنگ میگردمکهگردون میکند ما را
تماشای غرور […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸
حسابی نیست با وحشت جنونکامل ما را
مگرلیلی به دوش جلوه بندد محمل ما را
محبت بسکه بوداز جلوه مشتاقان این محفل
بهتعمیرنگه چون شمع برد آب وگل ما را
ندارد گردن تسلیم بیش از سایهٔ مویی
عبث بر ما تنککردند تیغ قاتل ما را
غبار احتیاج امواج دریا خشک میسازد
عیارکم مگیرید آبروی سایل ما را
صفای دل به حیرت بست نقش […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰
محبت بسکه پرکرد ازوفا جان وتن ما را
کند یوسف صداگر بوکنی پیراهن ما را
چوصحرا مشرب ما ننگ وحشتبرنمیتابد
نگهدارد خدا از تنگی چین دامن ما را
چنان مطلق عنان تازست شمع ما ازین محفل
که رنگ رفته دارد پاس ازخود رفتن ما را
خرامش در دل هر ذره صد توفان جنون دارد
عنانگیرید این آتش به عالم افکن ما را
گهر […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶
شرر تمهید سازد مطلب ما داستانها را
دهد پرواز بسمل مدعای ما بیانها را
به جرم ما ومن دوریم ازسرمنزل مقصد
جرس اینجا بیابان مرگ داردکاروانها را
کدورت چیدهای جدی نما تا بینفسگردی
صفای دیگرست از فیض برچیدن دکانها را
ندانم جوش توفان خیالکیست اینگلشن
که اشک چشم مرغانکردگرداب آشیانها را
به لعل او خط از ما بیشتر دلبستگی دارد
طمع افزونتر از دزدست […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶
نمیدزددکس از لذاتکاهش آفرین خود را
فرو خوردهست شمع اینجا بهذوق انگبین خود را
به لبیک حرم ناقوس دیرآهنگها دارد
دراینمحفلطرفدیدهستشکهمبایقینخودرا
به همواری طریق صلح را چندی غنیمتدان
ز چنگ سبحه برزنارپیچیدهست دین خود را
به این پا در رکابی چون شرر در سنگ اگر باشی
تصورکن همان چون خانه بر دوشان زین خود را
سخا و بخل وقف وسعت مقدور میباشد
برآوردهست دست […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹
لب جوییکه از عکس توپردازیست آبش را
نفس در حیرت آیینه میبالد حبابش را
بهصحراییکهمن دریاد چشمت خانه بردوشم
به ابرو ناز شوخی میرسد موج سرابش را
هماغوش جنون رنگ غفلت دیدهای دارم
که برهم بستن مژگان چومخمل نیست خوابش را
زشبنم هم به باغ حسن چشم شوخ میخندد
عرقگر شرم دارد بهکه نفروشدگلابش را
نگاهم بیتو چون آیینه شد پامال حیرانی
براین سرچشمهرحمیکن […]
