گنجور

 
بیدل دهلوی

ز بزم وصل‌ خواهش‌های بی‌جا می‌برد ما را

چو گوهر موج ما بیرون دریا می‌برد ما را

ندارد شمع ما را صرفه سیر محفل امکان

نگه تا می‌رود از خود به یغما می‌برد ما را

چو فریاد جرس ماییم جولان پریشانی

به‌هر راهی‌ که‌ خواهد بی‌خودی‌ها می‌برد ما را

جنون می‌ریزد از ما رنگ آتشخانهٔ عالم

به هرجا مشت خاری شد تقاضا می‌برد ما را

چو کار نارسای عاجزان با اینهمه پستی

به جز دست دعا دیگر که بالا می‌برد ما را

همان چون سایه ما و سجدهٔ شکر جبین‌سایی

که تا آن آستان بی‌زحمت پا می‌برد ما را

ز وحشت شعلهٔ ما مژدهٔ خاکستری دارد

پرافشانی به طوف بال عنقا می‌برد ما را

ندارد نشئهٔ آزادی ما ساغر دیگر

غبار دامن‌ افشاندن به صحرا می‌برد ما را

مدارایی به یاران می‌کند تمکین ما ورنه

شکست‌ رنگ از این محفل چو مینا می‌برد ما را

نه‌ گلشن را ز ما رنگی نه صحرا را ز ما گردی

به هرجا می‌برد شوق تو بی‌ما می‌برد ما را

گداز درد طوفان‌ کرد دست از ما بشو بیدل

نبرد این سیل اگر امروز فردا می‌برد ما را