گنجور

 
بیدل دهلوی

خط آوردی و ننوشتی برات مطلب ما را

به خودکردی دراز آخر زبان دود دلها را

هوایت نکهت‌گل راکند داغ دل‌گلشن

تمنایت نگه در دیده خون سازد تماشا را

سفید از حسرت این انتظار است استخوان من

که یارب ناوکت درکوچهٔ دل‌کی نهد پا را

غبار رنگ ما از عاجزی بالی نزد ورنه

شکست طره‌ات عمری‌ست پیدامی‌کند مارا

حریف وحشت دل دیدهٔ حیران نمی‌گردد

گهر مشکل فراهم آورد اجزای دریا را

سخن تادر جهان باقی‌ست از معدومی آزادم

زبان‌گفتگوها بال پروازست عنقا را

خزان چهره بس باشد بهارآبروی مسن

گواه فتح دل دارم شکست رنگ سیما را

بلند وپست خار راه عجز ما نمی‌گردد

به‌پهلو قطع‌سازد سایه چندین‌کوه‌و صحرا را

الهی از سر ماکم نگردد سایهٔ مستی

که بی‌صهبا به پیشانی سجودی نیست مینا را

به بزم وصل از شوق فضول ایمن نی‌ام بیدل

مبادابرام‌، تمهید تغافل گردد ایما را