گنجور

 
بیدل دهلوی

جنون کی قدردان کوه و هامون می‌کند ما را

همان فرزانگی روزی‌ دو مجنون می‌کند ما را

نفس هر دم‌زدن صد صبح محشر فتنه می‌خندد

هوای باغ موهومی چه افسون می‌کند ما را

کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی

حنا چندان که بوسد دست او خون می‌کند ما را

چو صبح آنجا که خاک آستانش در خیال آید

همه گر رنگ می‌گردم که گردون می‌کند ما را

تماشای غرور دیگران هم عالمی دارد

به روی زر نشست سکه‌ قارون می‌کند ما را

حساب چون و چند اعتبار دفتر هستی

به‌ جز صفر هوس بر ما چه افزون می‌کند ما را

حباب ما اگر زین بحر باشد جرعهٔ هوشش

که تکلیف شراب از جام واژون می‌کند ما را

فنا از لوح امکان نقش هستی حک کند ورنه

عبارت هرچه باشد ننگ‌ مضمون می‌کند مارا

همه گر آفتاب آییم در دورانگه عشرت

کسوفی هست کآخر در می افیون می‌کند ما را

ز ساز سرو و بید این چمن آواز می‌آید

که آه از بی‌بری نبود که موزون می‌کند ما را

شبستان معاصی صبح رحمت آرزو دارد

همین رخت سیه محتاج صابون می‌کند ما را

کسی تا چند بیدل کلفت تعمیر بردارد

فشار بام و در از خانه بیرون می‌کند ما را