گنجور

 
بیدل دهلوی

چه‌ امکان است‌ گرد غیر ازین محفل‌ شود پیدا

همان لیلی شود بی‌پرده تا محمل شود پیدا

غناگاه خطاب از احتیاج آگاه می‌گردد

کریم آواز دِه! کز شش‌جهت سایل شود پیدا

مجازاندیشی‌ات فهم حقیقت را نمی‌شاید

محال است اینکه حق از عالمِ باطل شود پیدا

نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمی‌آرد

ره ما طی نگردد گر همه منزل شود پیدا

برونِ دل نفَس را پرفشان دیدم ندانستم

که‌ عنقا چون شود از بیضه‌ گم‌، بسمل شود پیدا

به‌ گوهر وارسیدن موج‌ها برهم زدن دارد

جهانی را شکافی سینه تا یک دل شود پیدا

ره آوارگی عمری‌ست می‌پویم نشد یارب

که چون تمثالْ یک‌آیینه‌وارم دل شود پیدا

ز محو عشق غیر از عشق نتوان یافت آثاری

به‌ دریا قطره چون ‌گردید گم، مشکل شود پیدا

شهیدان ادبگاه وفا را خون نمی‌باشد

مگر رنگِ حنایی از کف قاتل شود پیدا

سواد کُنج معدومی قیامت‌عالمی دارد

که هر کس هر کجا گم‌ شد ازین منزل شود پیدا

به رنگی موج خلقی از تپیدن آب می‌گردد

کزین دریا به قدرِ یک‌ گهر ساحل شود پیدا

نفس تا هست زین مزرع تلاشِ دانهٔ دل‌ کن

که‌ این‌ گمگشته‌ گر پیدا شود حاصل شود پیدا

به قدرِ آگهی آماده است اسباب تشویش‌ات

طبیعت باید اینجا اندکی غافل شود پیدا

درین دریا دل هر قطره گوهر در گره دارد

اگر بر روی آب آید همان بیدل شود پیدا