گنجور

 
بیدل دهلوی

دو روزی فرصت آموزد درود مصطفا ما را

که پیش از مرگ در دنیا بیامرزد خدا ما را

در این صحرا کجا با خویش افتد اتفاق ما

که وهم بی‌سر و پایی برد از خود جدا ما را

به‌گردش‌خانهٔ چرخیم حیران دانهٔ چندی

غبار ما مگر بیرون برد زین‌ آسیا ما را

اگر امروز دل با خاک را‌ه مرتضی جوشد

کند محشور فردا فضل حق با اصفیا ما را

به حرف و صوت ممکن نیست از عالم برون جستن

چه سازد کس‌، ز گنبد برنمی‌آرد صدا ما را

ز سعی دست و پا آیینهٔ مقصد نشد روشن

کجایی ای ز خود رفتن تو چیزی وانما ما را

غبار ما به صحرای عدم بال دگر می‌زد

فضولی در کجا انداخت یارب از کجا ما را

کباب خوان جنت لذت خون جگر دارد

قضا چندی به ذوق این غذا داد اشتها ما را

کف خاک نفس بال و پریم‌، ازضبط ما بگذر

به‌گردون می‌برد چون صبح‌ از خود این هوا ما را

جنون‌ها داشتیم اما حجاب فقر پیش آمد

ز ضبط ناله‌ کرد آگاه نی در بوربا ما را

نفس‌واری مگر در دل خزد امید آسودن

که زیر آسمان پیدا نشد جا هیچ‌جا ما را

دل افسرده از ما غیر بیکاری نمی‌خواهد

حنا بسته‌است این یک قطره خون سر تا به پا ما را

ز دل امید الفت بود با هر ناامیدی‌ها

به این بیگانه هم‌ گاهی نکردند آشنا ما را

به عریانی‌ کسی آگه نبود از حال ما بیدل

چه‌ رسوایی‌ که آمد پیش در زیر قبا ما را