انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸
ای به دیدهٔ دریغ خاک درتهمه سوگند من به جان و سرت
گوش را منتست بر همه تناز پی آن حدیث چون شکرت
اشک چون سیم و رخ چو زر کردماز برای نثار رهگذرت
مایهٔ کیمیاست خاک درتکی درآید به چشم سیم و زرت
دل بیرحم تو رحیم شودگر ز حال دلم شود خبرت

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳
حسن را از وفا چه آزارستکه همه ساله با جفا یارست
خود وفا را وجود نیست پدیدوین که در عادتست گفتارست
از برون جهان وفا هم نیستکاثرش ز اندرون پدیدارست
چه وفا این چه ژاژ میگویمکه ازو حسن را چه آزارست
تا مصاف وفا شکسته شدستعلم عافیت نگونسارست
عشق را عافیت به کار نشدلاجرم کار عاشقان زارست
دست در کار عافیت […]

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷
در همه مملکت مرا جانیستهر زمان پایبند جانانیست
در کنارم به جای دمسازیتا سحرگه ز دیده طوفانیست
در کجا میخورد مرا غم عشقدر همه خانهام یکی تا نیست
یک دم از درد عشق ناسایددادم انصاف رنجکش جانیست
گفتم او را که صبر کن که به صبرهر غمی را که هست پایانیست
این همه هست کاشکی باریکار او را سری و […]

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸
مکن ای دل که عشق کار تو نیستبار خود را ببر که بار تو نیست
مردی از عشق و در غم دگریگرچه این هم به اختیار تو نیست
دیده راز تو فاش کرد ازآنکدیده در عشق رازدار تو نیست
نوبهار آمد و جهان بشکفتزان ترا چه چو نوبهار تو نیست

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱
باز کی گیرم اندر آغوشتکی بیارم به دست چون دوشت
هرگز آیا به خواب خواهم دیدیک شبی دیگر اندر آغوشت
تا بدیدم به زیر حلقهٔ زلفحلقهٔ گوش بر بناگوشت
گشت یکبارگی دل ریشمحلقهٔ گوش حلقه در گوشت

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳
یار ما را به هیچ برنگرفتوانچه گفتیم هیچ درنگرفت
پردهٔ ما دریده گشت و هنوزپرده از روی کار برنگرفت
درنیامد ز راه دیده به دلتا دل از راه سینه برنگرفت
خدمت ما به جز هبا نشمردصحبت ما به جز هدر نگرفت
جز وفا سیرت دلم نگذاشتجز جفا عادتی دگر نگرفت
هیچ روزی مرا به سر نامدکه دلم عشق او از […]

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸
جان ز رازت خبر نمییابدعقل خوی تو درنمییابد
چون تو بازارگان ترکستانمینیارد مگر نمییابد
وصل چون دارم از تو چشم که چشمبر خیالت ظفر نمییابد
گشت قانع به پاسخ تو دلموز لبت این قدر نمییابد
غم عشق تو با دلم خو کردگویی از من گذر نمییابد
آری این جور و ظلم با که کندچون ز من سخرهتر نمییابد

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰
حسنت اندر جهان نمیگنجدنامت اندر دهان نمیگنجد
راز عشقت نهان نخواهد ماندزانکه در عقل و جان نمیگنجد
با غم تو چنان یگانه شدمکه دل اندر میان نمیگنجد
طمع وصل تو ندارم ازآنکوعدهات در زبان نمیگنجد
آخر این روزگار چندان ماندکه دروغی در آن نمیگنجد
روی پنهان مکن که راز دلمبیش از این در نهان نمیگنجد
گویی از نیکویی رخ چو مهمدر […]

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱
یار گرد وفا نمیگرددحاجتی زو روا نمیگردد
ما به گرد درش همی گردیمگرچه او گرد ما نمیگردد
یک زمان صحبت جدایی یاراز بر ما جدا نمیگردد
هیچ شب نیست تا ز خون جگربر سرم آسیا نمیگردد
مبتلاام به عشق و کیست که اوبه غمش مبتلا نمیگردد

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳
یار دل در میان نمیآردوز دل من نشان نمیآرد
سایه بر کار من نمیفکندتا که کارم به جان نمیآرد
وز بزرگی اگرچه در کارستخویشتن را بدان نمیآرد
کی به پیمان من درآرد سرچون که سر در جهان نمیآرد
روز عمرم گذشت و وعدهٔ وصلشب هجرش کران نمیآرد
عمر سرمایهایست نامعلومتاب چندین زیان نمیآرد
به سر او که عشق او به سرمیک […]

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴
عشق هر محنتی به روی آردمکن ای دل گرت نمیخارد
وز چه رویت همی شود غم عشقروی سرکش که روی این دارد
دامن عافیت ز دست مدهتا به دست بلات نسپارد
گویی اندر کنار وصل شومتا شوی گر فراق بگذارد
وصل هم نازمودهای که به لطفخون بریزد که موی نازارد
مردبینی که روز وصل چو شمعدر تو میخندد اشک میبارد
گیر […]

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵
زلف تو تکیه بر قمر داردلب تو لذت شکر دارد
عشق این هر دو این نگار مرابا لب خشک و چشم تر دارد
پرس از حال من ز زلف خبرزانکه از حالم او خبر دارد
آنکه روی تو دید باز از عشقنه همانا که خواب و خور دارد
خاک پای ترا ز روی شرفانوری همچو تاج سر دارد

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰
یار با هرکسی سری داردسر به پیوند من فرو نارد
این چنین شرط دوستی باشدکه بخواند به لطف و بگذارد
دل و جانم به لابه بستاندپس به دست فراق بسپارد
ناز بسیار میکند لیکننیک بنگر که جای آن دارد
جان همی خواهد و کرا نکندکه به جانی ز من بیازارد

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸
عشقم این بار جهان بخواهد بردبرد نامم نشان بخواهد برد
در غمت با گران رکابی صبردل ز دستم عنان بخواهد برد
موج طوفان فتنهٔ تو نه دیرعافیت از جهان بخواهد برد
نرگس چشم و سرو قامت توزینت بوستان بخواهد برد
رخ و دندان چو مه و پروینترونق آسمان بخواهد برد
با همه دل بگفتهام که مراغم عشق تو جان بخواهد […]

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵
باز دستم به زیر سنگ آوردباز پای دلم به چنگ آورد
برد لنگی به راهواری پیشپیش از بس که عذر لنگ آورد
پای در صلح نانهاده هنوزناز از سر گرفت و جنگ آورد
چون گل از نارکی ز باد هواچاک زد جامه باز و رنگ آورد
خواب خرگوش داد یک چندمعاقبت عادت پلنگ آورد
خوی تنگش به روزگار آخربر دلم […]

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶
حسنش از رخ چو پرده برگیردماه واخجلتاه درگیرد
چون غم او درآید از در دلصبر بیچاره راه برگیرد
شاهد جانم و دلم غم اوستکین به پا آرد آن ز سر گیرد
عشق عمرم ببرد و عشوه بدادتا ببینی که سر به سر گیرد
دل همی گویدم به باقی عمربوسهای خواه بو که درگیرد
صد غم از عشق او فزون داردانوری […]

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷
هر کرا با تو کار درگیردبهره از روزگار برگیرد
به سخن لب ز هم چو بگشاییهمه روی زمین شکر گیرد
چون زند غمزه چشم غمازتدو جهان را به یک نظر گیرد
چشم تو آهویی است بس نادرکه همه صید شیر نر گیرد

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳
درد تو صدهزار جان ارزدگرد تو نور دیدگان ارزد
نه غمت را بها به جان بکنمکه برآنم که بیش از آن ارزد
گرچه بر من یزید عشق غمتدل و عقل و تن و روان ارزد
هجر تو بر امید وصل خوشستدزد مطبخ جزای خوان ارزد
از ظریفان به خاصه از چو توییقصد جانی هزار جان ارزد
درد از چاکرت دریغ […]

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶
دست در وصل یار مینرسدجز غمم زان نگار مینرسد
عشق را گرچه آستانه بسیستهیچ در انتظار مینرسد
از شمار وصال دوست مراجز غم بیشمار مینرسد
در غم هجر صبر من برسیددل به مقصود کار مینرسد
چند در انتظار خواهی ماندخبر وصل یار مینرسد

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸
هرچه با من کنی روا باشدبرگ آزار تو کرا باشد
چون تو در عیش و خرمی باشیگر نباشد رهی روا باشد
چند گویی که از بلا بگریزکه ره عشق پر بلا باشد
از بلای تو چون توان بگریختچون دلم بر تو مبتلا باشد
با بلا و غم تو عرض کنمگر جهان سر به سر مرا باشد

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹
نه چو شیرین لبت شکر باشدنه چو روشن رخت قمر باشد
با سخنهای تلخ چون زهرتعیش من خوشتر از شکر باشد
تو به زر مایلی و نیست عجبمیل خوبان همه به زر باشد
کار عاشق به سیم گردد راستعشق بیسیم دردسر باشد
دایم از نیستی عشق توامهر دو لب خشک و دیده تر باشد
در فراق تو عاشقان تراهمه شبهای […]

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰
رنگ عاشق چو زعفران باشدهرکه عاشق بود چنان باشد
روی فارغدلان به رنگ بودرنگ غافل چو ارغوان باشد
قاصد عشق او ز ره چو رسیدکمترین پایمرد جان باشد
عشق چون در حدیث وعده شودعدت جان خان و مان باشد
یعلمالله که گرد موکب عشقگر به جانست رایگان باشد

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱
رخ خوبت خدای میداندکه اگر در جهان به کس ماند
ماه را بر بساط خوبی توعقل بر هیچ گوشه ننشاند
شعلهٔ آفتاب را بکشدحسنت ار آستین برافشاند
در جهان برنیاید آب به آبعشقت ار آب بر جهان راند
گفتمت جان به بوسهای بستانگفتی ار خصم بوسه بستاند
بستدی جان و بوسه میندهیاین حدیثت بدان نمیماند
چون مزاج دلم همی دانیکه نداند […]

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵
گر وفا با جمال یار کندحلقه در گوش روزگار کند
ماه دست از جمال بفشاندگر بر این پای استوار کند
نازها میکند جفا آمیزور بنالم یکی هزار کند
با چنین اعتماد بر خوبینکند ناز پس چه کار کند
چشمش از بیشهها جفا داندزلفش از کارها شکار کند
این دعا خوش بر آستین بنددوین سزا نیک در کنار کند
دل و دینم […]

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲
عالمی در ره تو حیرانندپیش و پس هیچ ره نمیدانند
عقل و فهم ارچه هر دو تیزروندچون به کارت رسند درمانند
جان و دل گرچه عزتی دارندبر در تو غلام و دربانند
دوستان را اگرچه درد ز تستمرهم درد خود ترا دانند
ورچه فریادخوان شوند از توهم به فریاد خود ترا خوانند
