گنجور

 
انوری

جان ز رازت خبر نمی‌یابد

عقل خوی تو درنمی‌یابد

چون تو بازارگان ترکستان

می‌نیارد مگر نمی‌یابد

وصل چون دارم از تو چشم که چشم

بر خیالت ظفر نمی‌یابد

گشت قانع به پاسخ تو دلم

وز لبت این قدر نمی‌یابد

غم عشق تو با دلم خو کرد

گویی از من گذر نمی‌یابد

آری این جور و ظلم با که کند

چون ز من سخره‌تر نمی‌یابد