گنجور

 
انوری

باز دستم به زیر سنگ آورد

باز پای دلم به چنگ آورد

برد لنگی به راهواری پیش

پیش از بس که عذر لنگ آورد

پای در صلح نانهاده هنوز

ناز از سر گرفت و جنگ آورد

چون گل از نازکی ز باد هوا

چاک زد جامه باز و رنگ آورد

خواب خرگوش داد یک چندم

عاقبت عادت پلنگ آورد

خوی تنگش به روزگار آخر

بر دلم روزگار تنگ آورد

انوری را چو نام و ننگ ببرد

رفت و دعوی نام و ننگ آورد