گنجور

 
رشیدالدین وطواط

خسروا ، چون تو آسمان نارد

خدمت و زمانه بگزارد

باد را هیبت تو بر بندد

کوه را حملهٔ تو بردارد

پای تو فروش محمدت سپرد

دس تو تخم مکرمت کارد

روز هیجا ز سر کشان تیغت

هیچ کس را بکس بنگذارد

تیر چون باد تو ز شخص عدو

شکم خاک را بینبارد

همچو مشاطگان عزیمت تو

هر دو رخسار فتح بنگارد

در کف نیزه ، چون عصای کلیم

سحر اعدای دین بیوبارد

سنگ چون موم گردد ، اربر سنگ

اعتقاد تو وهم بگمارد

هر که جان را بمهر تو نسپرد

روزگارش بمرگ بسپارد

زهر با حشمت تو نگزاید

نوش با هیبت و نگوارد

برق تهدید تو جهان سوزد

ابر انعام تو گهر بارد

بر تن اسلام درع تو پوشد

در دل ایام مهر تو دارد

سال و ماه از نشاط خوردن تو

کام شمشیر تو همی خارد

وام دارد عدو ز تیغ تو جان

وقت آمد که وام بگزارد

خسروا ، چرخ با عنایت تو

دل اهل هنر نیازارد

دست بر آسمان برد ، هر کو

پای در خدمت تو بفشارد

بنده ، روزی که پیش تو نبود

از حساب حیا نشمارد

بشنو این قطعه ، کز شنیدن آن

طبع را سمع در نشاط آرد

هر که در نظم این سخن نگرد

بجز از نظم در نپندارد

شاد زی سال و مه ، که شادی تو

غم ابنای فضل بگسارد