وطواط » قصاید » شمارهٔ ۵۱ - در مدح ملک اتسز

خسروا ، چون تو آسمان نارد

خدمت و زمانه بگزارد

باد را هیبت تو بر بندد

کوه را حملهٔ تو بردارد

پای تو فروش محمدت سپرد

دس تو تخم مکرمت کارد

روز هیجا ز سر کشان تیغت

هیچ کس را بکس بنگذارد

تیر چون باد تو ز شخص عدو

شکم خاک را بینبارد

همچو مشاطگان عزیمت تو

هر دو رخسار فتح بنگارد

در کف نیزه ، چون عصای کلیم

سحر اعدای دین بیوبارد

سنگ چون موم گردد ، اربر سنگ

اعتقاد تو وهم بگمارد

هر که جان را به مهر تو نسپرد

روزگارش به مرگ بسپارد

زهر با حشمت تو نگزاید

نوش با هیبت تو نگوارد

برق تهدید تو جهان سوزد

ابر انعام تو گهر بارد

بر تن اسلام درع تو پوشد

در دل ایام مهر تو دارد

سال و ماه از نشاط خوردن تو

کام شمشیر تو همی خارد

وام دارد عدو ز تیغ تو جان

وقت آمد که وام بگزارد

خسروا ، چرخ با عنایت تو

دل اهل هنر نیازارد

دست بر آسمان برد ، هر کو

پای در خدمت تو بفشارد

بنده ، روزی که پیش تو نبود

از حساب حیا نشمارد

بشنو این قطعه ، کز شنیدن آن

طبع را سمع در نشاط آرد

هر که در نظم این سخن نگرد

بجز از نظم در نپندارد

شاد زی سال و مه ، که شادی تو

غم ابنای فضل بگسارد