گنجور

 
وطواط

ایا چرخ از حملهٔ تو جهان

غلام جناب رفیعت جهان

شده فتح را تیغ تو سازگار

شده عدل را ملک تو قهرمان

سپاه ترا گشته عصمت پناه

حسام ترا گشته نصرة فسان

کمین پایهٔ قدر تو مهر و ماه

کهین پایهٔ جود تو بحر و کان

ترا عالم محمدت زیر دست

ترا بارهٔ مفخرت زیر ران

نه ایام را از تو کاری نهفت

نه افلاک را از تو رازی نهان

جلال تو با چرخ گشته قرین

لوای تو با نصر کرده قران

براه امل جود تو بدرقه

ز سر ظفر تیغ تو ترجمان

شده بندهٔ صدر تو مرد و زن

سده سخرهٔ حکم تو انس و جان

چو بر بندی از بهر کوشش کمر

چو بگشایی از بهر بخشش بنان

زمین جمله رنگین کنی چون بهار

جهان جمله زرین کنی چون خزان

تویی آسمان و زبیم تو خصم

نداند زمین را همی زآسمان

ترا از حوادث زیان نیست هیچ

حوادث را فلک ندارد زیان

بنالد عدو چون کمان از فزع

چو تیر تو گردد قرین کمان

بشمشیر فتنه نشانت نماند

زفتنه در اطراف عالم نشان

وحوش و طیوری ، که در دشتهاست

شده جمله تیغ ترا میهمان

تو مهر سپهری وزین کرده ای

بروز و بروزی خلقان ضمان

چو گردد گران صفدران را رکاب

چو گردد سبک سر کشان را عنان

بتفسد زمین از فروغ ضراب

بجوشد جهان از نهیب طعان

چو صرصر برد حمله رخش و سمند

چو آتش زند شعله تیغ و سنان

زمین را ز خون سپه پیرهن

هوا را ز گرد سیه طیلسان

گوان پایها در نهاده بمرگ

یلان دستها برگرفته زجان

ز تیغ چو نیلوفر اطراف دشت

شود لعل مانندهٔ ارغوان

در آن لحظه باشی میان دو صف

چو پیل دمان و چو شیر ژیان

نه ایام یابد ز رمحت نجات

نه افلاک یابد ز تیغت امان

ز گرزت همه صفدران در خروش

ز تیرت همه سرکشان در فغان

بسا جان که از بدسگالان ملک

ستانی از آن خنجر جان ستان

خدنگ تو چون شد روان در مصاف

چو خاک زمین خوار گردد روان

تو شاه زمینی و ملک زمین

بخواهی گرفتن زمان تا زمان

بگیتی شود ملک تو مشتهر

بعالم شود جود تو داستان

بتیغ سرافشان بر آری دمار

هم از قصر قصیر ، هم از خان خان

هموای تو جویند خردو بزرگ

ثنای تو گویند پیرو جوان

همه پیشوایان دنیا و دین

بخدمت ببندند پیشت میان

زهی ! مشتری طلعتت را رهی

زهی ! آسمان همتت را مکان

تویی بر همه صفدران کامگار

تویی بر همه خسروان کامران

شد ز آتش تیغ چون آب تو

دل دشمنان پر شرار و دخان

چرا چشم عیش عدو تیره گشت؟

گرش گر ز تو سرمه کرد استخوان

ز باران لطف تو در ماه دی

بروید ز خارا همی ضیمران

جهان داشت آیین و سان ستم

ز خوف دگر کرده آیین و سان

شها ، حال بنده دانسته ای

که هستم بمدحت گشاده زبان

بمهر تو پرداخته جان و دل

ز بهر تو بگذاشته خانمان

بغیبت ترا بوده ام شکر گوی

بحضرت ترا بوده ام مدح خوان

تو دانی که : امروز از اهل فضل

منم بر سپاه سخن پهلوان

ز نثرم بخجلت نجوم سپهر

ز نظم بحیرت عقود جمان

نه چون صوت من نفمهٔ عندلیت

نه چون طبع من ساحت بوستان

بنظم سخن دو زبانم ولیک

بنقل سخن نیستم دو زبان

نبینی در افعال من هیچ بد

اگر سیرت من کنی امتحان

منم بندهٔ مخلص تو بطبع

مرا بندهٔ مخلص خویش خوان

مشو بدگمان در چو من بنده ای

بتمویه این و بتزویر آن

بیک قصد صاحب غرض مدتی

فتادم بکنجی درون ناتوان

نه روح مرا راحت لهو و عیش

نه شخص مرا لذت آب و نان

ز مویه شدم همچو مویی نحیف

ز ناله شدم همچو نالی نوان

بحق معالی ، که بودی دریغ

اگر در عنا مردمی رایگان

چه کردم ؟ چه آمد ز من در وجود؟

که گشتم بدین سان اسیر هوان

نه با لذت و راحتم اتصال

نه با نعمت و حرمتم اقتران

در آنروزگاری که حاصل نبود

مرا عشر این نظم و نثر و بیان

باین طول مدت درین بارگاه

باین حق خدمت درین آستان

رسیدم هر ساله شش هفت بار

زصدر تو تشریفهای گران

گهی جامهایی چو باغ بهار

گهی بارهایی چو باد بزان

گهی بدرهایی پر از زر سرخ

گهی بردگانی چو حور جنان

چو شد بیکران خدمت و فضل من

چرا کم شد آن بخشش بیکران؟

همی تا نباشد عیان چون خبر

همی تا نباشد یقین چون گمان

ترا باد مجد و معالی مدام

ترا باد ملک بقا جاودان

ولی ترا روی چون لاله سرخ

عدوی ترا چهره چون زعفران

بماناد تا دامن رستخیز

همی پادشاهی در این خاندان

همایونت عید و ز خوف و وعید

عدو مانده غمگین و تو شادمان