گنجور

 
عیوقی

چنین گفت آنگه به فرمانبران

بیارید هین بدره های گران

بیارید پیشم کنون تاج زر

دو صد تخت دیبا و عقد گهر

همه هرچ گفت آوریدند پیش

نهاد آن همه پیش دل خواه خویش

بگفت این فدای یکی موی تست

دل و جان من بندهٔ روی تست

تو دانی که از ورقه کم نیستم

براه صبوری چرا ایستم

تو آگاهی ای زاد سرو سهی

که چون ورقه دارم فراوان رهی

چو گل شه دل شاه را نرم دید

روانش به عشق اندرون گرم دید

به مکر اندر آمد بت سیم تن

به چاره رهاند از بلا خویشتن

چنین گفت کی پادشاه عرب

بلند اختر و راد و عالی نسب

دل و دولت و کامکاریت هست

دلیری و جاه و سواریت هست

چو سرو سهی تو بدیدار و قد

ترا از چه معنی توان کرد رد

همی تا زیم من به کام توام

پرستار و مولای نام توام

بهر چت مرادست فرمان کنم

هر آنچم تو فرمان دهی آن کنم

ولیکن مرا هست عذر زنان

یکی هفته ام داد باید زمان

چو بگذشت یک هفته از کار من

نباشد کسی جز تو سالار من

ترا جای روبم به گیسوی خویش

ترا دانم اندر جهان شوی خویش

ترا هر که با ورقه همسان کند

برو بخت فرخنده تاوان کند

ربیع ابن عدنان به گفتار اوی

ببد شاد و ایمن شد از کار اوی

نبود آگه از مکر سرو سهی

بدام اندر آویخت از انبهی

ز گلشاه وز حیلت دلفروز

ببد ایمن آن مهتر تیره روز

زمان دادش و دل به شادی سپرد

به یک هفته گفتا کس از غم نمرد

مر آن خسته دل را هم اندر زمان

فرستاد سوی سرای زنان

همان شب چو بر ورقه بگذشت حال

بری شد زیار و جدا شد ز مال

ز بس کس که در تیره شب کشته بود

بنی شیبه از کشته پر پشته بود

بدانجای گلشاه مسکین اسیر

بدین جای ورقه بدرد و زهیر

همه شب بدان حال بگذاشتند

همه نعره از چرخ برداشتند

نیاسود آن شب کسی از خروش

زن و مرد بودند بی مال و هوش

ندانست کس هیچ کاحوال چیست

شبیخون و خون ریختن کار کیست

چو گیتی بپوشید سیمین زره

گشاد از دل چرخ گردان گره

دلیران همه جمله گرد آمدند

وز آمد شد دشمن آگه شدند

بجستند گلشاه را سر به سر

ندیدند ازو هیچ جایی اثر

چو ورقه ز گل شه تهی دید جای

چو سر گشتگان اندر آمد ز پای

گهی کرد بر سر همی تیره خاک

گهی کرد بر تن همی جامه چاک

گهی زرد گل کشت بر زعفران

گهی خون دل راند بر ارغوان

یکی شعر گفت آن دل آزرده مرد

ز تیمار و هجران وز داغ و درد

همی گفت ای لعبت دلستان

کجا جویمت من بگرد جهان