گنجور

 
وطواط

اسباب معالی بکرم کرد مرتب

و احساب بزرگی بمنن کرد مهذب

پیرایهٔ اسلام ، ابوالفتح محمد

آن نزد شهنشاه جهان خاص و مقرب

صدری که برافروخت جهان را هنر او

چون شمس و بدین روی بشمسست ملقب

رایش همه مجدست و بدان مجدنه مغرور

فعلش همه خیرست بدان خیر نه معجب

از نعمت او هست اثر در سر زنبور

وز هیبت او هست نشان در دم عقرب

در لفظ شریفش صف لؤلؤ ابیض

در خلق کریمش نسب عنبر اشهب

آنجا که بود کینش چون خار بود گل

و آنجا که بود مهرش چون روز بود شب

بر قاعدهٔ خدمت او گردش گردون

در دایرهٔ طاعت او جنبش کوکب

طبعش زمعالی و هنر گشته مصور

دستش با یادی و کرم گشته مرکب

ای صدق و صفا بوده ترا پیشه آیین

وی فضل و سخا گشته ترا سیرت و مذهب

درگاه تو ارباب شرف را شده مرجع

دیدار تو اصحاب خرد را شده مطلب

چون بزم کنی زینت ایوانی و مجلس

چون رزم کنی زیور میدانی و مرکب

اسلام بتعظیم تو گشتست معظم

و ایام بتادیب تو گشتست مؤدب

با عدل تو ارقم نزند لاف ز دندان

در عهد تو ضیغم نکند فخر بمخلب

در تقویت ملت و در تربیت ملک

نابوده بعالم چو تو دانا و مجرب

گر صاحب عباد شود زنده بعهدت

باشد بر آداب تو چون کودک مکتب

صدرا ، تن بیچارهٔ من دیر گهی باز

اندر کف احداث جهان مانده معذب

آنکرد بمن چرخ که در حرب نکردست

عبدالملک مروان بر لشکر مصعب

و آن آمده بر جان من از دهر ، که ناید

از کینه حجاج بر اولاد مهلب

چشم بستوه آمد ازدیدن ابنا

جانم بفغان آمد ازین صحبت قالب

الطاف و کرامت تو امروز مرا داد

هم دولت پاینده و هم عیش مطیب

از بر توام هست مهیا همه مطعم

وز لطف توام هست مهنا همه مشرب

تا همچو مربع نبود وضع مثلث

تا همچو مطبق نبود شکل مکعب

تا هیچ صلاحی نبود در کف مظلوم

خاصه شب تاریک به از گفتن : یا رب !

صدر تو گرامی و جناب تو مبارک

رای تو همایون و لقای تو محبب

براهل هدی سایهٔ عدل تو مجدد

تا روز جزا خیمهٔ جاه تو مطنب

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سوزنی سمرقندی

شد برج حمل موکب سلطان کواکب

کز نوبتیانش برتر بهتر بمراتب

گوئی حمل از گنبد پیروزه سلب نیست

جز مرکب پیروزی سلطان کواکب

آغاز سواریش بدو بود و ازو شد

[...]

حمیدالدین بلخی

آن چسیت چورخساره عشاق مذهب؟

مجلس بوی آراسته و بزم مرتب

تابنده چو ما هست و درخشنده چو خورشید

رخشنده چو برق است و نماینده چو کوکب

روح است گه نازش و سرمایه او چشم

[...]

صوفی محمد هروی

آیم به نهانی به سر کوی تو هر شب

جویان لب لعل تو ای دوست لبالب

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صوفی محمد هروی
شیخ بهایی

بود عین عفو تو عاصی طلب

عرصه عصیان گرفتم زین سبب

واعظ قزوینی

جان سوخت، چو آمد سخن لعل تو بر لب

دل رفت، چو دیدیم رخ ماه تو درشب

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه