گنجور

 
صوفی محمد هروی

آیم به نهانی به سر کوی تو هر شب

جویان لب لعل تو ای دوست لبالب

در جواب او

هر چند که نان است در آفاق مقرب

خواهد دل من صحنک پالوده لبالب

از گرده ما هست مه چارده دریاب

وز شمسی ما شمس فلک آمده در تب

این حسن و ملاحت که بود نان تنک را

گویا مگر از آب حیات است مرکب

ای دل چو مقیم حرم مطبخیانی

می باش در آن کعبه مقصود مودب

ما را مکن امروز فراموش، کدک گفت

هر چند که حلوا و برنج است مقرب

ای دل مکن از قلیه کدو دعوی سیری

چون دعوتیان را بود این کفر به مذهب

دایم دل صوفی به برنج است و به حلوا

این مرتبه عالی است زهی خوبی مشرب