گنجور

 
وطواط

ای در مصاف رستم دستان روزگار

با باس تو هدر شده دستان روزگار

مقهور دستبرد تو اجرام آسمان

مجبور پای بند تو ارکان روزگار

پیش براق و هم تو هنگام کر و فر

تنگ آمده مسافت میدان روزگار

نقل عطیت تو شکسته بگاه وزن

درهم عمود و کفهٔ میزان روزگار

روی ولیت کعبهٔ تأیید ایزدی

چشم عدوت جعبهٔ پبکان روزگار

در قبهٔ جلال تو تحویل آفتاب

در عرصهٔ کمال تو جولان روزگار

اندک بر بنان تو بسیار مکرمت

پیدا بر بیان تو پنهان روزگار

سیارگان چرخ نهاده چو دایگان

در دولت مراد تو پستان روزگار

از نسج دولت تو خرامنده هر زمان

با گونه گون نوا تن عریان روزگار

در بارگاه حادثه از سفرهٔ عنا

حسرت خورد عدوی تو بر خوان روزگار

تیزست از خصال تو بازار محمدت

کندست با جلال تو دندان روزگار

اندر سداد سیرت و اندر جلال قدر

سلمان عالمی و سلیمان روزگار

گر روزگار سر بکشد از هوای تو

آن را شناس غایت خذلان روزگار

ای طالع تو رایت تمکین مشتری

وی طلعت تو آیت امکان روزگار

آن کس که در سفینهٔ اقبال تو نشست

شد ایمن از بلیت توفان روزگار

دور از تو مدتی من مسکین، نه از خرد

بودم بخوان حادثه مهمان روزگار

گاهی کشیده ضربت دندان مستخف

گاهی چشیده شربت زندان روزگار

اخوان من، که بود بر ایشان امید من

گشتند بر جفای من اخوان روزگار

دل تنگم از جنایت اجرام آسمان

رخ زردم از خیانت اعیان روزگار

با این همه چو من دگری پشت کی نهد

بر مسند کمال در ایوان روزگار

در صد هزار سال بتأثیر آفتاب

لعلی چون من نخیزد از کان روزگار

آثار من ستارهٔ گردون مفخرت

و اخبار من شکوفهٔ بستان روزگار

از فضل من فزوده عدد ذات اختران

وز نثر من گرفته مدد جان روزگار

با این همه فضیلت، از آنجا که راستیست

باشم دریغ در کف احزان روزگار

غبنی بود، اگر بکساد اندر اوفتد

این پربها متاع بد کان روزگار

آخر هم پس از مضرت و حرمان بی قیاس

آید بمن مبرت و احسان روزگار؟

روزی کند سپهر مفوض برای من

تدبیرحل و عقد بدیوان روزگار ؟

گردم بدان صفت که نباشد بشرق و غرب

بی یاد من مجالس اعیان روزگار

تا هست از شرایط سامان آدمی

تا هست بر طبایع بنیان روزگار

بادا بمهر همه میثاق آسمان

بادا بحکم تو همه پیمان روزگار

قسم عدوت محنت انواع حادثات

بخش ولیت نعمت الوان روزگار

این رفته در حدیقهٔ افضال ایزدی

و آن مانده در مفازهٔ حرمان روزگار