گنجور

 
وحدت کرمانشاهی

ز خود گذشتم و گشتم ز پای تا سر او

شد از میان منی و جلوه کرد نحن هو

من از میان چو شدم دوست در میان آمد

مه آشکار شود ابر چون شود یک سو

ز یمن عشق شبم را نمود چون شب عید

هلال‌وار چو بنمود گوشه ابرو

بیا بیا که ز یاد تو آنچنان مستم

که مست می‌شود از من شراب و جام و سبو

به خویش هرچه نظر می‌کنم تو می‌بینم

که خالی از تو نبینم به خویش یکسر مو

فضای سینه شد از سر غیب مالامال

ولی به کس نتوان گفت رازهای مگو

به حسن خلق بیارای خود که ره ندهند

به کوی دوست کسی را که نیست خلق نکو

به نیش هجر گرت سینه چاک گشته منال

که عاقبت شود از رشته وصال رفو

بیان عشق ز یک نکته بیشتر نبود

رضای دوست چو خواهی مراد خویش مجو

حقیقت ار طلبی خواجه در طریقت کوش

ولی خلاف شریعت مپوی یکسر مو

قدم ز وادی کثرت کسی نهد بیرون

که سوی کعبه وحدت چو وحدت آرد رو