گنجور

 
وحدت کرمانشاهی

ای دوست مرانم ز در خویش خدا را

کز پیش نرانند شهان خیل گدا را

باز آی که تا فرش کنم دیده به راهت

حیف است که بر خاک نهی آن کف پا را

از دست مده باده که این صیقل ارواح

بزداید از آیینه دل زنگ ریا را

زاهد تو و رب ارنی؟ این چه خیال است

با دیده خودبین نتوان دید خدا را

هرگز نبری راه به سر منزل الا

تا مرحله پیما نشوی وادی لا را

چون دور به عاشق برسد ساقی دوران

در دور تسلسل فکند جام بلا را

آتش به جهانی زند ار سوخته جانی

بر دامن معبود زند دست دعا را

طوفان بلا آمد و بگرفت در و دشت

چون نوح برافراشت به حق دست رجا را

در حضرت جانان سخن از خویش مگوئید

قدری نبود در بر خورشید سها را

از درد منالید که مردان ره عشق

با درد بسازند و نخواهند دوا را

وحدت که بود زنده خَضَروار مگر خورد

از چشمه حیوان فنا آب بقا را