گنجور

 
ناصر بخارایی

مایل عشق خرابات است عقل پیر ما

تا چه آرد بر سر ما پیر بی‌تدبیر ما

من به جز تقدیر تدبیری ندارم عشق را

این چنین رفته است گویی در ازل تقدیر ما

عشق را اکسیر گویند، وجهی ظاهرست

وجه زر از چهرهٔ زردست در اکسیر ما

کی دل دیوانه در عالم بماند پای‌بند

حلقهٔ زلف بتان گر نیستی زنجیر ما

در عبارت چون نمی‌آید کمال حسن یار

قاصر آمد از بیان وصف او تقریر ما

در دل تنگم نمی‌گنجد خیال روی دوست

نیست در خورد خیالش سینهٔ دلگیر ما

آشکارا گردد این زنار گبری در میان

آتش می گر بسوزد خرقهٔ تزویر ما

ما بسی تقصیرها کردیم اما لطف دوست

عذر گوید از زبان عفو بر تقصیر ما

ناصر از سهو قلم در خط اگر آرد خطا

یار خط در می‌کشد بر خامهٔ تحریر ما