گنجور

 
واعظ قزوینی

بر من کند از بس غم عشق تو گرانی

بیرون فتد از خاطرم اسرار نهانی

ایام چنان برده تواناییم از دست

کز ضعف فتاده است سرشکم ز روانی

چون تیر از این خانه مهیای سفر باش

آورد ز پیری چو قدت رو بکمانی

صد حیف که ما پیر جهاندیده نبودیم

روزی که رسیدیم بایام جوانی

احوال ترا دوست چو به از همه داند

واعظ تو هم احوال خود آن به که ندانی!