گنجور

 
واعظ قزوینی

بکام خویش، نچیدم گلی ز باغ جوانی

نکرده است مرا پیر، غیر داغ جوانی

در این دو روز ببین فکر خود، که نیست میسر

تهیه سفر مرگ بی دماغ جوانی

شراب داد چو ساقی، پیاله باز ستاند

بنوش تا ز تو نگرفته اند ایاغ جوانی

ز دیده اشک و، ز دل آه و، از دهان تو دندان

برون دوند بهر سوی، در سراغ جوانی

بگرد از پی خود، تا نظر نمانده ز کارت

که این گهر نتوان یافت بی چراغ جوانی

ببند بار کنون، چون ترا چو واعظ بی بر

شکوفه کرد ز موی سفید، باغ جوانی