گنجور

 
فرخی سیستانی

ای دوست به صدگونه بگردی به زمانی

گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی

چون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسی

چون خشم کنی خشم ترا نیست کرانی

مانند میان تو و همچون دهن تو

من تن کنم از موی و دل از غالیه دانی

گویم ز دل خویش دهانت کنم ای ماه

گویی نتوان کرد زِ یک نقطه دهانی

گویم ز تن خویش میان سازمت ای دوست

گویی نتوان ساخت ز یک موی میانی

جانیست مرا جان پدر جز دل و جز تن

وین نیز بر من نکند صبر زمانی

گر گویی بفرست، نگویم نفرستم

با دوست بخیلی نتوان کرد به جانی

جانی بدهم تا به زیانی ز تو برهم

من سود کنم گر ز تو برهم به زیانی

جان بدهم و دل ندهم، کاندر دل من هست

مدح ملکی مال دهی شکر ستانی

شهزاده محمد ملک عالم عادل

کز شاکر او نیست تهی هیچ مکانی

تا او به امارت بنشست از پی گنجش

هر روز به کوه از زر بفزاید کانی

گیتی چو یکی کالبدست او چو روانست

چاره نبود کالبدی را ز روانی

کافیتر ازو دهر نپرورده امیری

وافیتر ازو ملک ندیده ست جوانی

او را ز پی فال پدر تخت فرستاد

تختی همه پر صورت و پر صنعت مانی

با تخت فرستاد یکی پیل چو کوهی

پیلی که بر او شیفته گشته ست جهانی

مر دولت را برتر ازین نیست دلیلی

مر شاهی را برتر ازین نیست نشانی

آنچیز کزین پیش گمان بود یقین گشت

دانی نتوان داد یقینی به گمانی

آن چیز کزین پیش خبر بود عیان گشت

دانی که نگیرد خبری جای عیانی

آب و شرف و عز جهان روز بهان راست

نا روز بهان جمله نیرزند به نانی

از بخشش او خالی کم یابم دستی

وزنعمت او خالی کم یابم خوانی

بابخشش او بحر چه چیزست: سرابی

باهمت او چرخ چه چیزست: کیانی

او را ز جفا دهر امان داد و نداده ست

مر هیچ شهی را ز جفا دهر امانی

با او به وفا ملک ضمان کرد و نکرده ست

با هیچ ملک ملک بدینگونه ضمانی

ای بار خدایی که کجا رای تو باشد

خورشید درخشنده نماید چو دخانی

زیر سخن خوب تو صد نکته نهانست

زان هر نکتی راست دگرگونه بیانی

فضل تو همی جوید هر فضل ستایی

مدح تو همی خواند هر مدحت خوانی

هر چند نهان همه خلق ایزد داند

از خاطر تو نیست نهان هیچ نهانی

پیکان تو مانند ستاره ست که نونو

هر روز کند بر دل خصم تو قرانی

اندر دل هر شیر ز قربان تو تیریست

وندر برهر گرد ز رمح تو سنانی

چون تیر و کمان خواستی اندر صف دشمن

انگشت کسی برد نیاردبه کمانی

چون تیغ به کف گیری هر جای بجویی

ا ز کشته و از خسته نگونی و ستانی

تا گیتی راست به هر فصلی طبعی

تا ایزد راست به هر روزی شانی

شاه ملکان باش و خداوند جهان باش

بگشای جهان را ز کرانی به کرانی

در خدمت تو هر چه به ترکستان ماهی

زیر علمت هر چه در آفاق میانی

دایم دل تو شاد به دیدار نگاری

شیرین سخنی نوش لبی لاله رخانی

چشم من و آن روز که بینم لب دجله

از رنگ علمهای تو چون لاله ستانی