گنجور

 
واعظ قزوینی

تو کز طول امل در بند جمع مال و سامانی

ترا به ز آستین تنگدستان نیست همیانی!

چه گل خوشتر دماغ همت را زینکه هر ساعت

دهان بهر طلب پیش تو بگشاید پریشانی؟!

ببدمستی سرت را میخورد این روزگار آخر

تو دایم از سبک مغزی همان چون پسته خندانی!

بود نقش این سخن، بر گنبد سبز حباب ای دل

که تا آباد میگردی، ز باد مرگ ویرانی!

نباشد جامه گوهر نگارت برتن، ای غافل

سگ نفست فرو برده است، هر سو برتو دندانی!

بغیر از راحت نومیدی از غیر خدا، دیگر

ز ابنای زمان هرگز کسی نشنیده احسانی!

ترا کز رشته طول أمل، آتش بسر سوزد

بروز خویشتن چون شمع باید چشم گریانی!

چو دندان نعمتی داری، منال از نان خشک خود

کدامین نانخورش زین به، که با دندان خوری نانی؟!

ز تیغ خصم باکم نیست، لیکن میکشد اینم

که زخمم واکند هر دم دهان در پیش درمانی!

ز بس دوری معانی راست باهم دعوی خوبی

بهر جا مصرعی کردم رقم، گردید دیوانی!

اگر خواهی ز دانایان شماری خویش را، واعظ

ز دانایی همینت بس که دانی اینکه نادانی!