گنجور

 
واعظ قزوینی

چه دوداست آن ترا بر گرد لب از خط ریحانی

گرفتت باغ حسن آتش مگر ز آن لعل رمانی

بیاد خال او تار نگه در دیده ام گردد

بگرد مردمک دایم چو زنار سلیمانی

از آن لب گر سخن مشکل برآید، هست حق با او

که بر آتش زدن از کس نمی آید بآسانی

سبکتر گو نگاه عجز در رخسار او گردد

که آن گلشن عرق بندی شده است از چین پیشانی

چه آبادی طمع میداری از ملک دلی کآنجا

ز هر سو برنخیزد دودی از آه پشیمانی؟!

نمیگیرد بجز دست تهی دامان دولت را

بمشتاقان دنیا مال دنیا باد ارزانی

ز یمن ترک، ما را چون سلیمان تخت آسایش

روان در اوج همت شد، بباد دامن افشانی

مرا سرگشتگی، دست از گریبان بر نمیدارد

بسنگ من، فلاخن گشته زنار سلیمانی

گر اوراق حواس خویش را شیرازه میخواهی

مده واعظ ز کف هرگز سر زلف پریشانی