گنجور

 
واعظ قزوینی

گردد چو بگفتار زبان در دهن تو

عیب تو بانگشت نماید سخن تو

نرم است گرت حرف، بود پنبه مرهم

ور سخت بود، شیشه عزت شکن تو

جان تو بیکجامه تن ساخته عمری

قانع نشود از چه بیک جامه تن تو

ای خواجه چه امید وفا هست ز مالی

کآن نیست مگر راهبر راهزن تو

گل گل شکفد غنچه لبها بثنایت

اینست گل گلشن خلق حسن تو!

در دست عصا و، و بجگر داغ جوانی

اینست دگر دیدن سرو و سمن تو

فرصت ندهد فکر سرا و غم پوشش

تا دل کند اندیشه گور و کفن تو

بر کنده شو ای دل ز جهان، پشت چو خم شد

برخیز که این تیشه بود ریشه کن تو!

از سستی علم و عمل تست که یک دل

نگرفت حساب از سخن بیدهن تو

واعظ اثر گوشه نشینی است که هرگز

خالی نبود انجمنی از سخن تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode