گنجور

 
فروغی بسطامی

من بندهٔ آنم که ببوسد دهن تو

وز هر دهنی نشنود الا سخن تو

ترسم به جنون کار کشد اهل خرد را

در سلسلهٔ زلف شکن بر شکن تو

اندیشهٔ مردم همه از شور قیامت

تشویش من از قامت عاشق فکن تو

شاید که شود رنگ به خون دل شیرین

هر تیشه که بر سنگ زند کوه کن تو

بلبل خجل از زمزمهٔ مرغ دل من

گل منفعل از غنچهٔ شاخ چمن تو

هر طایر خوش نغمه که در باغ بهشت است

حسرت کشد از باغ گل و یاسمن تو

از فخر نهد پا به سر یوسف مصری

هر دل که در افتاده به چاه ذقن تو

پیداست که هرگز ننهد روی به بهبود

زخم دل عشاق ز مشک ختن تو

بس جامهٔ طاقت که بر اندام فروغی

گردیده قبا از هوس پیرهن تو