گنجور

 
واعظ قزوینی

میکند گرمی بما هر بیوفائی غیر تو

میبرد ره خانه ام را، هر بلایی غیر تو

زین شکفته روی تر بر خور بما، ای شام غم

ما درین غربت نداریم آشنایی غیر تو

برگ عیشی ساز کن، ای عشق از داغ جنون

خانه دل را نباشد کدخدایی غیر تو

یا شمشاد تو ام دارد درین پیری بپای

این قد خم گشته را، نبود عصایی غیر تو

خاطرم دامان پر گل گشته از یاد رخت

عاشقان را، نیست باغ دلگشایی غیر تو

تا بکی خاموش بنشینی ز غم، واعظ، بنال

این چمن را نیست مرغ خوش نوایی غیر تو