گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
واعظ قزوینی

دمی ز آن پیش کآید چون حباب جان زتن بیرون

ازین دریای پرآشوب، ای دل خیمه زن بیرون

چو نوری کز سواد مردمک روشن برون آید

ازین ظلمت سرا پاکیزه می باید شدن بیرون

بود هر قطره سوی رحمت او چشم امیدی

سرشکی کآید از شرم گناه از چشم من بیرون

نگردد بی سفر هرگز، کمالی مرد را حاصل

نفس کی حرف گردد، تا نیاید از دهن بیرون؟

چو بلبل تا شوند اهل جهان از دل ثنا خوانت

مکش چون رنگ گل، پا از گلیم خویشتن بیرون

میا از خانه بیرون بی قبا، ای شوخ بی پروا!

که معنی در لباس لفظ آید از دهن بیرون

چنان پابست کرد از حرف، جانان جمله را واعظ

که نتواند شدن از محفل یاران سخن بیرون