گنجور

 
صائب تبریزی

چو آید از چمن آن یوسف گل پیرهن بیرون

گل از دنبالش آید چون زلیخا از چمن بیرون

به دشواری نفس جایی که آید زان دهن بیرون

چسان زان تنگنا آید به آسانی سخن بیرون؟

نگردد کوه تمکین سنگ راه جذبه عاشق

که آرد نقش شیرین را خارا کوهکن بیرون

کمند جذبه عشق زلیخا را بس این خجلت

که یوسف را ز چاه آرند با دلو و رسن بیرون

من آن بخت از کجا دارم که روید سبزه از خاکم؟

زبان شکوه است این کآمده است از خاک من بیرون

به زندان مکافات قفس می افکنی خود را

میار از خلوت آیینه، ای طوطی سخن بیرون

زلیخا همتی در عرصه عالم نمی یابد

به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟

چنان زلف حواس عالم از آهم پریشان شد

که بی رهبر نیاید هیچ کس از خویشتن بیرون

چه راز عشق را در سینه پنهان می کنی صائب؟

که همچون بوی گل می آید از صد پیرهن بیرون

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کلیم

نیامد نخل آه از سینه پرداغ من بیرون

نکرد این سرو هرگز سر زدیوار چمن بیرون

درین محنت سرا چون نال اگر چاهت وطن باشد

بفرقت تیر اگر بارد نیابی از وطن بیرون

غم افشای رازم نیست در بزمش که می دانم

[...]

واعظ قزوینی

دمی ز آن پیش کآید چون حباب جان زتن بیرون

ازین دریای پرآشوب، ای دل خیمه زن بیرون

چو نوری کز سواد مردمک روشن برون آید

ازین ظلمت سرا پاکیزه می باید شدن بیرون

بود هر قطره سوی رحمت او چشم امیدی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از واعظ قزوینی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه