گنجور

 
واعظ قزوینی

برده است از بسکه فکر آن نگار جانیم

گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم

این رگ گردن که من از اهل دانش دیده ام

می توان برد ای فلاطون رشک بر نادانیم

در محبت بر نمی آید بلا با صبر من

بس نباشد سیلی، از بس تشنه ویرانیم

از پی تحصیل رزق ما عرق ریزد سحاب

روز و شب چون ابر، من در گریه از بی نانیم

جای بال افشانی من، عالم تجرید بود

کرده واعظ پای بند این جهان فانیم