گنجور

 
فروغی بسطامی

خواست تا زلف پریشان تو بی‌سامانیم

جمع شد از هر طرف اسباب سرگردانیم

بس که مشتاقم به دیدار تو از نیرنگ عشق

نامه می‌کردم گر از روی وفا می‌خوانیم

غیر غم حاصل ندیدم ز آشنایی‌های تو

وین غم دیگر که از بیگانگان می‌دانیم

من که شیر بیشه را صیدم گهی دشوار بود

سخت برد آهوی چشمت دل به صد آسانیم

حیرتم هر دم فزون تر می‌شود در عاشقی

تا رخ خوب تو شد سرمایهٔ حیرانیم

تا ز خنجر تنگنای سینه‌ام بشکافتی

صد در رحمت گشودی بر دل زندانیم

تا دل از چاه زنخدان تو در زندان فتاد

مو به موی آگه ز خاک یوسف کنعانیم

ناله‌ام گر بشنود صیاد در کنج قفس

فرق نتواند نمود از طایر بستانیم

راز من از پرده آخر شد فروغی آشکار

تا سرو کاری است با آن غمزهٔ پنهانیم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

گرد باد دامن صحرای بی سامانیم

هیچ کس را دل نمی سوزد به سرگردانیم

چون فلاخن سنگ باشد شهپر پرواز من

هست در وقت گرانیها سبک جولانیم

گر چه چیزی در بساطم نیست غیر از درد و داغ

[...]

واعظ قزوینی

برده است از بسکه فکر آن نگار جانیم

گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم

این رگ گردن که من از اهل دانش دیده ام

می توان برد ای فلاطون رشک بر نادانیم

در محبت بر نمی آید بلا با صبر من

[...]

اسیر شهرستانی

آسمان را رحم می آید به سرگردانیم

دل به درد آید قناعت را ز بی سامانیم

محو دیدار تو را چشم تماشا در دل است

داغها دارد دل نظاره از حیرانیم

حلقه دام بلا نقش پی فرزانه بود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه