گنجور

 
اسیر شهرستانی

آسمان را رحم می آید به سرگردانیم

دل به درد آید قناعت را ز بی سامانیم

محو دیدار تو را چشم تماشا در دل است

داغها دارد دل نظاره از حیرانیم

حلقه دام بلا نقش پی فرزانه بود

اعتبار جهل شد خضر ره نادانیم

مصرع زنجیر سطر دفتر آزادگی است

شد سواد عشق روشن از خط دیوانیم

چشم غربت روشن است از سرمه بختم اسیر

همچنان خاک ره یاران اصفاهانیم