گنجور

 
صائب تبریزی

طاق کرد از هر دو عالم طاقِ آن ابرو مرا

ساخت وحشی از جهان آن نرگسِ جادو مرا

چون دهانش زود بی نام و نشان خواهم شدن

گر چنین پیچد به هم فکرِ میانِ او مرا

از سیاهی تازه گردد داغِ آبِ زندگی

شد خمارِ چشمِ لیلی بیش از آه او مرا

نیست ممکن چون صدف لب پیش نیسان واکنم

گر دهد گوهر به دامن جای آبِ‌رو مرا

سخت می‌ترسم نپیوندد به دریای بقا

آبِ باریکی که هست از زندگی در جو مرا

فکرِ رنگین با دِماغِ من کند کارِ شراب

نیست از رطلِ گران کم، کاسه‌ای زان او مرا

آن زمان گوی سعادت بود در چوگان‌ِ من

کز ترنجِ غبغبِ او بود دَستَنبو مرا

می‌توانستم به بِستر کرد پهلو آشنا

جای دل، پیکان اگر می‌بود در پهلو مرا

می‌ پرستی فارغ از همصحبتانم کرده است

ساغرِ می همدم و میناست همزانو مرا

چون شرار از سنگ دارم خانه هر جا می‌روم

می‌رسد سنگِ ملامت بس که از هر سو مرا

همّتِ من دست اگر از آستین بیرون کند

آسمان باشد کمانِ حلقه بر بازو مرا

وحشتِ من رام گردیدن نمی‌داند که چیست

خانهٔ صیاد باشد، سایه چون آهو مرا

خورده‌ام خون، کرده‌ام تا مُشک خونِ خویش را

در گره چون نافه هیهات است، مانَد بو مرا

از شکر‌خندِ سلیمان ساخت رزقِ مورِ من

چون زبان آید برون از شُکر، گفت و گو مرا؟

از زبانِ شکر، نعمت را تلافی می کنم

آب چون جوهرِ شمشیر می‌شود در جو مرا

بود آن سروِ روان در حلقهٔ آغوشِ من

نالهٔ قمری به دور انداخت از کوکو مرا

داشتم امیدِ آزادی، ندانستم که خط

بر سرِ آتش گذارد نعلِ جست و جو مرا

صائب از آبِ مروّت دیدهٔ گردون تهی است

چون نباشد سبزهٔ امید بی نیرو مرا؟

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۷۹ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیرعلیشیر نوایی

بعد عمری کافکند گردون به کوی او مرا

سیل اشک شادمانی هی برد زان کو مرا

گاه چشم آید گران در کفه عشقم ز غم

کوه فرهادش اگر یک سو نهی یک سو مرا

رو به راهت بس که سودم هردو خونین گشت و ریش

[...]

طغرای مشهدی

بس که آن وحشی غزالم سر به صحرا داده است

می برد با خود چو مجنون هر طرف آهو مرا

بوی عشقم زنده می دارد،وگرنه همچو گل

می نماید زخم این پهلو ازان پهلو مرا

واعظ قزوینی

برده از بس فکر آن شوخ کمان ابرو مرا

موی ابرو گشته موی کاسه زانو مرا

دورباش غیرتم بنگر، که در خاک درش

جای ندهد هرگز این پهلو به آن پهلو مرا

بسکه از سیلاب غم سنگ وجودم سوده است

[...]

سیدای نسفی

می دهد هر دم فریب آن نرگس جادو مرا

می کند آخر بیابان مرگ این آهو مرا

صورت او نقش بندد هر کجا پهلو نهم

خامه نقاش باشد در بدن هر مو مرا

اهل دل را صحبت دنیاپرستان آفتست

[...]

جویای تبریزی

می تپد دل بسکه در هجر گل آن رو مرا

مضطرب شد استخوان چون نبض در پهلو مرا

حسن معنی تا نمود آیینهٔ زانو مرا

شد بلند از هر سو مو نغمهٔ یاهو مرا

گر به قدر غم به فریاد آیم از بیداد عشق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه