گنجور

 
واعظ قزوینی

سخن سیم و زر و خانه و اسباب بود

سخنی فی المثل امروز اگر باب بود

هرکجا بگذرد آب سخن سیم و زری

صد دل آویخته هر سوی چو دولاب بود

قبله طاعت این قوم، طلای دو تبی است

طاق درهای خسان، نایب محراب بود

مرده کشتن اویند جهانی ز حسد

هر که سر زنده درین عهد چو سیماب بود

نیست گر بلد، ای خانه خرابی چو حباب

در ویرانه ام، از کوچه سیلاب بود!

کس نداند ره ویرانه ام از گمنامی

زآن تهی، کلبه ام از پرتو مهتاب بود

غیر خر مهره ندانند خرانش ز خری

سخن واعظ اگر چه گهر ناب بود