گنجور

 
واعظ قزوینی

می‌شود جان تازه، چون دوری ازین تن می‌کند

می‌شود دل زنده هرگه یاد مردن می‌کند

مرهم مظلوم باشد، نیش بر ظالم زدن

زخم دندان سگان را، بخیه سوزن می‌کند

پیچش هر کار را، باشد گشادی عاقبت

آخر این سرگشتگی کار فلاخن می‌کند

ای که از رنج توقع مانده‌ای از خواب و خور

درد دندان طمع را، چاره کندن می‌کند

می‌توان با روی گرمی صد دل آوردن به دست

خانه صد آیینه را یک شمع روشن می‌کند

غم مخور، گردد جدایی‌ها به جمعیت بدل

تخم را دهقان پریشان، بهر خرمن می‌کند

از ره چشم است واعظ، خانه دل بی‌صفا

گرد، ره در خانه‌ها دایم ز روزن می‌کند