گنجور

 
واعظ قزوینی

ای که زینت طلبی جسم ترا لاغر کرد

زینت این بس که بهر ژنده توانی سرکرد

شمع سان هرکه شبی بخت چراغش برکرد

تا سحر خاک کدورت ز جهان بر سر کرد

داشت دل را بشنیدن ز کدورت ها پاک

پنبه گوش، نگهداری این گوهر کرد

بزمین برد فرو خجلت محتاجانم

بی زری کرد به من، آنچه به قارون زر کرد

نه چنان ترک سراز یاد تو کردم ای دوست

ک پس از مرگ توان خاک مرا بر سر کرد

در جهان قیمت ما را هنر ما پوشید

زنگ با تیغ نکرد، آنچه بما جوهر کرد

نیست این بحر بلا جای اقامت ای خس

کشتی نوح نیارست در آن لنگر کرد

عمر با این همه تعجیل ندانم واعظ

که چسان بامن بیچاره دو روزی سرکرد