گنجور

 
واعظ قزوینی

بگو به شرم، ز چشمم ترا نگاه ندارد

که پشت آینه سان، دیده ام نگاه ندارد

ز جاه و دولت دنیا، همین خوشست که هرکس

بلای جاه کشیده است حب جاه ندارد

نشد ز کوی تو محروم هیچ کس که ز وسعت

طریق عشق تو بیرون شدن ز راه ندارد

اگر چه نیست زغم، در دیار فقر نشانی

ز یمن عشق تو دارم غمی که شاه ندارد

حباب سان، ز شکست بنای جسم چه لرزی؟

شکستنی که ترا بحر سازد، آه ندارد

مبین و مشنو، اگر میکنی دل طلب بیغم

که غیر دیده و گوش، این حصار راه ندارد

از آن ز یاری افتادگان غمزده واعظ

شده است دست تو کوته که دستگاه ندارد

 
 
 
خیالی بخارایی

چنین که چشم تو پروای دادخواه ندارد

سزد که دل برد از خلق و جان نگاه ندارد

کمال حسن و جمال تو را دلیل همین بس

که در لطافت رویت کس اشتباه ندارد

به آفتاب جمالت که هست بر همه روشن

[...]

صائب تبریزی

همین نه سینه ما آه صبحگاه ندارد

زمانه ای است که در سینه صبح آه ندارد

نسیم تفرقه خاطرست جنبش مژگان

من و سراسر دشتی که یک گیاه ندارد

کمند جاذبه مسطر کشیده است زمین را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه