بگو به شرم، ز چشمم ترا نگاه ندارد
که پشت آینه سان، دیده ام نگاه ندارد
ز جاه و دولت دنیا، همین خوشست که هرکس
بلای جاه کشیده است حب جاه ندارد
نشد ز کوی تو محروم هیچ کس که ز وسعت
طریق عشق تو بیرون شدن ز راه ندارد
اگر چه نیست زغم، در دیار فقر نشانی
ز یمن عشق تو دارم غمی که شاه ندارد
حباب سان، ز شکست بنای جسم چه لرزی؟
شکستنی که ترا بحر سازد، آه ندارد
مبین و مشنو، اگر میکنی دل طلب بیغم
که غیر دیده و گوش، این حصار راه ندارد
از آن ز یاری افتادگان غمزده واعظ
شده است دست تو کوته که دستگاه ندارد