گنجور

 
صائب تبریزی

همین نه سینه ما آه صبحگاه ندارد

زمانه ای است که در سینه صبح آه ندارد

نسیم تفرقه خاطرست جنبش مژگان

من و سراسر دشتی که یک گیاه ندارد

کمند جاذبه مسطر کشیده است زمین را

چه شد به ظاهر اگر کعبه شاهراه ندارد

ز قرب آینه در دل غبار رشک ندارم

که چشم شیشه دلان جوهر نگاه ندارد

ز شرم عفو نگردد سفید در صف محشر

کسی که در کف خود نامه سیاه ندارد

زبان لاف بریده است در قلمرو معنی

حباب قلزم ما باد در کلاه ندارد

چه نسبت است به یوسف عزیزکرده مارا

صفای چشمه خورشید آب چاه ندارد

مدار چشم ترحم ز چرخ کاهکشانش

که کس خلاصی ازین آب زیر کاه ندارد

دلی که نیست در او گوشه ای ز وسعت مشرب

چوخانه ای است که ایوان وپیشگاه ندارد

بس است مصرع رنگین دلیل فطرت صائب

که هیچ مدعیی این چنین گواه ندارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خیالی بخارایی

چنین که چشم تو پروای دادخواه ندارد

سزد که دل برد از خلق و جان نگاه ندارد

کمال حسن و جمال تو را دلیل همین بس

که در لطافت رویت کس اشتباه ندارد

به آفتاب جمالت که هست بر همه روشن

[...]

واعظ قزوینی

بگو به شرم، ز چشمم ترا نگاه ندارد

که پشت آینه سان، دیده ام نگاه ندارد

ز جاه و دولت دنیا، همین خوشست که هرکس

بلای جاه کشیده است حب جاه ندارد

نشد ز کوی تو محروم هیچ کس که ز وسعت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه