گنجور

 
واعظ قزوینی

جهان خاک کَرَم‌خیزی ندارد

از آن تخم سخن‌ریزی ندارد

به حال راستان پی بردم آنگاه

که گفت استاد:«الف چیزی ندارد»!

مترس از بخشش ای منعم، که گیتی

چون همت ملک زرخیزی ندارد

جهان چیزی که دارد مردم، اما

دگر از مردمی چیزی ندارد

ز حد خوش می‌برد ظالم ستم را

جهان گویا سحرخیزی ندارد

گذشتی تا ز خود، رفتی بر دوست

در حق جز تو دهلیزی ندارد

ندارد به ز عاشق زینتی حسن

چه شیرین آنکه پرویزی ندارد؟

همه در خواب خوش، تا روز مرگند

شب مستی، سحر خیزی ندارد

به قزوین پای بندم، ور نه واعظ

جهان خوش‌تر ز تبریزی ندارد