گنجور

 
سلمان ساوجی

ای جهانگیری که وقت رفتن و باز آمدن

موکب نصرت عنایت در عنان پیوسته است

کرده سهم عدل تو صد پی کمان را گوشه گیر

ساخته شمشیر را کلک تو دایم دسته است

دین پناها مدتی شد کز سواد حضرتت

مردم چشمم چو اشک من کناری جسته است

جز خیالت کس نمی‌آید به پرسش بر سرم

خواب دست از من به آب دیده من شسته است

هم سقی الله اشک من کز عین مردم زادگی

در چنین غرقاب دست از دامنم نگسسته است

تا به گوش من خروش کوس عزمت می‌رسد

هوشم از تن رفته و مسکین دل از جا جسته است

جان من بر بسته است اینک به همراهیت بار

دل به کلی از تعلقهای تن وارسته است

دیده سرگردان و حیران مانده است از خستگی

گرچه با این خستگی او نیز هم بربسته است

دیرتر گر می‌رسد چشمم به گرد موکبت

خسروا معذور می‌فرما که چشمم خسته است