گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

آفتاب حسن او از مه نقابی بسته است

نور چشم او از آن بر چشم ما بنشسته است

جان ما با عشق از روز ازل پیوسته است

تا ابد جان همچنان با حضرتت پیوسته است

دیگران پابستهٔ دنیی و عقبی مانده اند

ای خوشا وقت کسی کز این و آن وارسته است

عشق سرمست است و رندان تندرست ازذوق او

عقل مخمور است و دور از عاشقان دلخسته است

عقل اگر بینی بگیرش زود نزد ما بیار

زآنکه او از بندگی شاه رندان خسته است

زاهد رعنا اگر اظهار و جدی می کند

از کرم عیبش مکن کز خود به خود وابسته است

نعمة الله خم می مستانه می نوشد به ذوق

ساغر و پیمانهٔ ما را به هم بشکسته است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۰۱ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سلمان ساوجی

ای جهانگیری که وقت رفتن و باز آمدن

موکب نصرت عنایت در عنان پیوسته است

کرده سهم عدل تو صد پی کمان را گوشه گیر

ساخته شمشیر را کلک تو دایم دسته است

دین پناها مدتی شد کز سواد حضرتت

[...]

صائب تبریزی

زلف گرد عارض او رشته گلدسته است

کز لب و رخ غنچه و گل را به هم پیوسته است

خوی عالمسوز او بی زینهار افتاده است

ورنه از آتش سپند ما مکرر جسته است

سبزه خوابیده باشد با قد رعنای او

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
واعظ قزوینی

چون دو ابروی سیاهت که به هم پیوسته است

بی‌تو شب‌های درازم همه بر هم بسته است

میدود دل پی طفلی، که ز شوخی سخنش

تا رسیده است بخاطر، ز زبانم جسته است

اشک شمعم، که برآن شعله خو تابم نیست

[...]

بیدل دهلوی

برروی ما چوصبح نه‌رنگی شکسته است

گردی ز دامن تپش دل نشسته است

بی‌آفتاب وصل تو بخت سیاه ما

مانند سایه آینهٔ زنگ بسته است

زاهد حذر ز مجلس مستان‌که موج می

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه