واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

دل با توکلست، گرم کیسه بی زر است

گر دست مفلس است، ولی دل توانگر است

باشد توانگری نه همین جمع ملک و مال

بر دادن است هرکه توانا، توانگر است

۳

پاس ادب بدار، که دندان کودکان

کم عمر از گزیدن پستان مادر است

چون مو سفید گشت، دگر وقت عیش نیست

آیینه در کف تو کنون به ز ساغر است

با صد هنر به جامه بود خلق را نظر

لیلی نشسته، چشم تو مجنون زیور است

واعظ که کرد عیب بتر دامنی مرا

دامان حشر نیز ز کردار او تراست