گنجور

 
ترکی شیرازی

تا سایهٔ تو بود پدر جان به سر من

روشن شب تاریک بدی در نظرم من

دامان تو آرامگهم بود شب و روز

تو رفتی و از هجر تو خون شد جگر من

اکنون به رخم شمر زند سیلی بیداد

رحمی نکند بر من و، بر چشم تر من

من مرغ خوش الحان گلستان تو بودم

گردون، زچه بشکست ز کین بال و پر من

من طفلم و اندوه فراق تو گران است

از بار غم هجرتو خم شد کمر من

ای کاش! برون نامده بودم ز مدینه

یا کاش به کوفه نفتادی گذر من

تا کرب و بلا همسفرم بودی و اکنون

تا شام بود شمر و سنان، همسفر من

دشمن بردم از سر کویت به اسیری

آیا که رساند به تو روزی خبر من

در سینه دلم خون شده از هجر، دمادم

خونابه روان است ز راه بصر من

من رفتم و ترسم که ز هجر تو بمیرم

آگه شوی آندم که نباشد اثر من

«ترکی» رگ خون از بصر خلق گشاید

این نظم جگرسوز تر از نیشتر من