گنجور

 
ترکی شیرازی

آه از دمی که فاطمه دخت پیمبرا

با حالتی عجیب درآید به محشرا

بر دست راستش در دندان مصطفی

بر دست چپ عمامهٔ پر خون حیدرا

بر دوش راست، جبه آغشته ای به زهر

از مجتبی حسن شه پاکیزه گوهرا

بر دوش چپ، مشبک پیراهن حسین

از نوک تیر و نیزه و شمشیر و خنجرا

وارد شود به حشر، به این هیات شگرف

دستی زند به قائمهٔ عرش داورا

با چشم اشکبار ز دل ناله ای کشد

کز ناله اش فتد به دل خلق آذرا

گوید که ای الاه من، ای دادگر خدای!

بنگر دمی به حال من زار و مضطرا

خاهم که داد من بستانی ز دشمنان

امروز خوش دلم کنی و، شاد خاطرا

زین ظلم ها که شد به من از امت پدر

گیری تو انتقام ز امت سراسرا

دندان باب من، شکستند از جفا

کردند سقط محسنم از صدمهٔ درا

بشکافتند فرق پسر عم من علی

با تیغ کین، میانهٔ محراب منبرا

مسموم ساختند ز زهر جفا حسن

جان داد پاره پاره جگر روی بسترا

شد پاره پاره جسم حسینم به کربلا

از جورکوفیان لعین ستمگرا

صد چاک ماند جسم حسینم به روی خاک

نه سر به پیکرش، نه لباسیش در برا

کشتند اقربا و جوانانش از ستم

از اکبرش فتاد ز پا، تا به اصغرا

گشتند پاره پاره ز شمشیر و تیر و تیغ

عباس و عون و قاسم و عثمان و جعفرا

اهل حریم او به اسیری به سوی شام

رفتند دل شکسته و به حال مضطرا

القصه دادخواهی او چون شود تمام

آید چنین خطاب ز خلاق داورا

کای دختر حبیب من، ای مادر حسین

ای زوجهٔ ولی من، ای نیک اخترا!

امروز ما به دست تو دادیم اختیار

کردیم ما تو را به شفاعت مخیرا

هر کس که بر حسین تو کرده جفا و ظلم

او را روانه کن، سوی سوزنده اخگرا

وانکس که در عزای حسینت گریسته

سیراب کن به جنت اش از آب کوثرا

بفرست دشمنان حسینت سوی جهیم

با دوستان او تو به جنت درا درا

ای مادر حسین و حسن بضعه الرسول

ای درگه حسین تو از عرش برترا!

« ترکی » یکی ز نوحه گران حسین توست

او را شفیع باش، تو در وز محشرا

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

فدیتک یا ذا الوحی آیاته تتری

تفسرها سرا و تکنی به جهرا

و انشرت امواتا و احییتهم بها

فدیتک ما ادریک بالامر ما ادری

فعادوا سکاری فی صفاتک کلهم

[...]

طغرای مشهدی

ساقی پیاله داد به چنگ هوس مرا

مطرب چو نی نواخت به تار نفس را

در کاروان شوق ز تنهاروان شدم

از راه برد بس که فغان جرس مرا

لب بسته ام ز شکوه بیداد روزگار

[...]

قاآنی

دوشینه چون‌کشید شه زنگ لشکرا

سلطان روم را ز سر افتاد افسرا

باز سفید روز بپرید از آشیان

زاغ شب سیاه بگسترد شهپرا

تاریک شد سپهر چو ظلمات وندرو

[...]

وفایی شوشتری

ساقی بریز باده مرا، هی به ساغرا

هی شعله زن به جانم وهی بر دل آذرا

زان باده یی که خورد از آن باده جبرئیل

تا شد امین وحی خداوند اکبرا

زان باده یی که آدم از آن توبه اش قبول

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از وفایی شوشتری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه